سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم «نه» اصلا هم خوش نگذشت. قرار هم نبود خوش بگذرد. کار‏ها نصف نیمه مانده بود.فرم و فلش‏ها آماده نبودند و
من باید می‏‏رفتم اهواز. مادر بزرگم سکته کرده بود. مادر بزرگم بهتر شده خدا را شکر.
(همین الان بحث فلسفی علمیی بین حامد و حسن و محمد حامد در افتاد که سکته زدنی‏است یا کردنی)
دیروز با قطار از کنار پادگان دوکوهه رد شدم. کلی خاطره‏های پارسال یادم آماد. سبزه‏های دوکوهه کم کم دارند در می‏آیند.
فلش‏ها آماده شدند؛ قشنگ شدند. دست محمدحامد و رفیقش درد نکند. فرم را مهدی دارد آماده می‏کند.
محمدحامد می‏گوید فرم اسکرول نداشته باشد. من فکر می‏کنم با اسکرولش قشنگ‏تر می‏شود. این‏طوری به نظر می‏رسد فرم از زیر فکه میاید بالا. مهدی گفته بود تا ظهر آماده‏اش می‏کند. حامد یک‏تماسی با مهدی بگیر.
...
خب. مهدی می‏گوید با این‏که فرم از زیر فکه بیاید بالا مشکل پیدا کرده. ببینیم چه می‏شود.

مجاهد- اردوی هشتاد و شش



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 86/11/20ساعت  2:50 عصر  توسط  
      نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    این فرم و این میدان
    اردوی از بلاگ تا پلاک 5
    آخرین وصایای قبل از اردو
    برنامه حرکت اردو
    حرفهای جالب شما در بخش توضیحات ثبت نام
    نشریه ی اردو
    پاسخ به برخی سوالات در مورد اردو
    خواب های طلایی در سرزمین جنوب (بلاگ تا پلاک4)
    یک درد دل ساده
    تغییر تاریخ اردو
    شاید بشود!
    از بلاگ تا پلاک 5
    یک تغییر جزئی
    تراوشات خلاق
    این فرم و این میدان
    [عناوین آرشیوشده]